جدیدترین اعترافات جالب و خنده دار مرداد 93
مامانم بیرون از خانه بود من و برادرم تصمیم گرفتیم برای پدر یخ در بهشت درست کنیم .برادرم یخ وشکر را آماده کرد من هم پودر رنگی فراهم کردم.معجون که آماده شد همه با هم خوردیم.چند دقیقه بعد دیدم چشمهای بابام سرخ شد وشروع کرد به بادگلو زدن.
مادرم به خانه برگشت به بابام گفت :چرا اینجوری شدی ؟بابا گفت نمیدونم این بچه ها یه چیزی دادن خوردم حالم یه جوری شده .
مامان گفت مگه چی بهش دادین ؟گفتم این مواد که میبینی.مادرم گفت:ای وای این که جوهر مخصوص رنگرزی قالیه.بعدفهمیدم چه دسته گلی به آب دادیم.جالب اینکه چون بابا بزرگتر بود برای احترام براش ۲ لیوان ریخته بودیم