دارم از تــو حــرف می زنــم
امــــا روحــت هم از نوشــــته هــایم خبــر نــدارد
ایــــرادی نــــدارد یــاد تــو
به نوشتــــه هــایم رنــگ می دهــد
شــایــد دیگــری بخــــواند و آرام گیــــرد ذهــــن پریشــــانش…
دارم از تــو حــرف می زنــم
امــــا روحــت هم از نوشــــته هــایم خبــر نــدارد
ایــــرادی نــــدارد یــاد تــو
به نوشتــــه هــایم رنــگ می دهــد
شــایــد دیگــری بخــــواند و آرام گیــــرد ذهــــن پریشــــانش…
.
.
.
گـــ ــاهــــی
دلم بــرای زمـــ ـانی
کــه نمیشناختمت تنـــگ می شود
.
.
.
هیچ کس نمی فهمد
پالتو با دستکش های چرم کافی نیست
گاهی بیرون رفتن در این هوا دلِ گرم می خواهد
.
.
.
دلم قصه ای عاشقانه می خواهد که تا آخرش پای هیچ نفر سومی به میان نیاید !
.
.
.
من یاد تو را تا کردم و لای آن کتاب حافظ روی طاقچه
که تو به من هدیه کرده بودی پنهان کردم …
آری خوب می دانم که دیگر نیستی
ولی چه کنم که همه ی فال هایم تا ابد بوی تو را خواهند داد ؟!
ﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ...ﺑﺮﺍﯼِ ﺷﺐﻫﺎﺕ ﻗﺼّﻪ،
ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺼﻪﻫﺎ ﺷﻬﺮﺯﺍﺩ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ... ﺟﺰﺋﯽ ﺍﺯ
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ... ﺩﻟﯿﻞ ِ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎ ... ﺷﺮﯾﮏِ ﺑﻐﺾﻫﺎﯼ
ﺗﻮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ...ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ِ
ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﮐﺸﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ
ﺟﺎ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﺗﻮ ... ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻧﺪ، ﺟﺰ
ﺧﻮﺩﺕ .
..............................................................................................
عادت کرده ام هرشب...به تاریکی اتاقم...
وبه نگاه کردن عکس تو...
هیچ لالایی مرا نمیخواباند..
باید خودت باشی..
آنوقت بی آنکه دلم بفهمد...
درکنارت خوابش می برد !
..............................................................................................
آن سوی تنهایی
بهانه هایت برای رفتن چه بچه گانه بود
چه بیقرار بودی زودتر بروی
از دلی که روزی بی اجازه وارد آن شده بودی...
من سوگوار نبودنت نیستم!!!
من شرمسار این همه تحملم...
چیـزی نمیـخـوآهَم جـز . . .
یـکــ اتــآقِ تـآریک
یـکـ مـوسیقـے بے کَلآم
یـکـ فنجـآن قهـوه بـهـ تَلخـی ِ زهـر !
وَ خـوآبـے بـه آرآمـے یـکــ مـَرگ هَمیشـگـے
.................................................................................................
تمام تنم میلرزد…
از زخمهایی که خورده ام..!!
من از دست رفته ام…شکسـ ــ ـ ـته ام
می فهمی؟؟
به انتهای بودنم رسیده ام
اما…!
اشــــــک نمیریزم
پنهان شده ام پشت
لبخـــندی که درد میــــکند
.................................................................................................
دیگر از این شهر…
میخواهم سفر کنم…
چمدانم را بسته ام…
اگر خدا بخواهد امروز میروم…
نشسته ام منتظر قطار…
اما نه در ایستگاه…
روی ریل قطار …
یادمان باشد با هم بودن دلیلی برای با هم ماندن نیست
رسیدن رفتن میخواهد اما آخر همه رفتن ها رسیدن نیست
یادمان باشد رفتنی میرود چه یک کاسه آب بریزیم پشت سرش ، چه هزاران قطره اشک …
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
از این تکرار ساعتها
از این بیهوده بودنها
از این بی تاب ماندنها
از این تردیدها
نیرنگها
شکها
خیانتها
از این رنگین کمان سرد آدمها
و از این مرگ باورها و رویاها
پریشانم …
دلم پرواز میخواهد !
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم
با خیال او ولی تنهای تنها میروم
در جوابم شاید او حتی نگوید "کیستی ؟"
شاید او حتی بگوید "لایق من نیستی"
مینویسم من که عمری با خیالت زیستم
گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
این همه از یک عمر مستی کردنم سال ها شبنم پرستی کردنم
ای دلم زهر جدایی را بخور چوب عمری با وفایی را بخور
ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت
من که گفتم این بهار افسردنیست من که گفتم این پرستو رفتنیست