تند تند غر میزد و
سکوت میکرد
بعد سرشو میاورد بالا و
نگام میکرد
اون لحظه ها میگفتم :ای جونمــــ قیافشو نگا
بعد هر دومون میخندیدیم
همه اون لحظه ها تو دلم میگفتم :
"خدایــــــــا ازم نگیرش"
اوکی خدا؟!
خدا ازم نگرفتش اتفاقا برعکس خدا هم خاست ک باشه خودش نخاست!
خود لعنتیش نموند